Archive for اشعار معاصر

آخرين جرعه اين جام – فريدون مشيري

همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلکش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش کبوترها
چيست در کوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش کبوترها
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاک شقايق را در سينه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تک و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
 همه جا
من به هر حال که باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينک اين من که به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني کن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
 من همين يک نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش

خواهر سلام

سلام.غزل  زیر  با عنوان «خواهر سلام» از شاعر توانای سرزمینمان «محمد علی بهمنی » می باشد.کسی که همیشه بوی عشق می دهد تنش.پس با هم زمزمه می کنیم

دريا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از هميشه نشستم برابرش

خواهر سلام!باغزلي نيمه آمدم-

تا با شما قشنگ شود نيم ديگرش

مي خواهم اعتراف کنم:هر غزل که ما –

با هم سروده ايم – جهان کرده از برش

خواهر ! زمان ، زمان برادر کشي است باز

شايد به گوشها نرسد بيت آخرش

با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون

– شعري که دوست داشتي از خود رهاترش

دريا سکوت کرده و من حرف مي زنم

حس مي کنم که راه نبردم به باورش

دريا!من ام، همو که به تعداد موجهات-

با هر غروب، خورده بر اين صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها-

خون مي خورند-از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهيان که نيست

خرچنگها مخواه بريسند پيکرش

دريا، سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه اي، از قهر خواهرش

سالی گذشت و روی خودش را سیاه کرد

اسم رضا عزیزی برای خیلی از بچه های شاعر اسم آشناییه.شاعر توانایی از اراک.خیلی ها با شعر رضا آشنا هستند.

اما رضا عزیزی برای من فقط یه اسم یا یه شعر نیست.رضا قسمتی از خاطرات و قسمتی از زندگی منه.یک دوست خوب و دوست داشتنی و کسی که همیشه ازش یاد گرفتم و هنوز هم یاد میگیرم.

شعر زیر شماره 2 می باشد و در آینده شماره یک را نیز برایتان می نویسم .پس با هم زمزمه می کنیم….سالی گذشت و روی خودش را سیاه کرد

علیرضا احمدی پناه

*****************************

آنشب چقدر یخ زده بودم بدون تو
یک جنگل ملخ زده بودم بدون تو
.
.
.
آنشب سلام کردی با من من من
گفتم فرار می کنی از من ، چرا هلن ؟
.
.
.
گفتی خدا بخیر کند یا امام طوس
گفتم مرا برای خداحافظی نبوس !
.
.
.
باران لباسهای مرا خیس کرده بود
مادر دوباره موی تو را گیس کرده بود !
***
سالی گذشت و روی خودش را سیاه کرد
مردی که هر دوشنبه به ساعت نگاه کرد
ای جمعه های ساکت افسرده ، این منم !
آه ای دوشنبه های ورق خورده این منم !
رفتی و باز نامه من نا تمام شد
چون جاده ها ادامه من نا تمام شد
رفتی بدون حرف و حدیث و علامتی
من میهمان چشم توام ناسلامتی
تنها بگو تویی که به شب پا گذاشتی
من را کجای زندگیت جا گذاشتی؟!
***
اینروزها سکوت و دروغ آتشم زده است
دیوان شعرهای فروغ آتشم زده است
امشب بیا بخاطر یک مشت نسل سرد
ایمان نیاوریم به آغاز فصل سرد !(1)
اینروزها که زیر غمت آب می شوم
هر نیمه شب مزاحم سهراب می شوم
این هفته ها که جنبه ندارند بعد تو
تقویم ها دوشنبه ندارند بعد تو
دیدی من وتو هر چه که رشتیم پنبه شد
تقویم جای خالی صدها دوشنبه شد !
بازآ که در کشاکش گرداب زشتیم
بانوی بیکرانه اردیبهشتیم !
عمریست در پناه نگاه تو آبیم
قدیس تن برهنه گیسو شرابیم
من مانده ام تویی که پر از شعر ممتدی
آخر چرا پرنده به دنیا نیامدی ؟
حالا که عشق گم شده در مشت کوچکت
نازم نمی کنی به سرانگشت کوچکت
عمریست چینی همه را بند می زنی
من گریه می کنم و تو لبخند می زنی
***
بعد از خودت تمام تنم را سیاه کن
برعکس مرده ها کفنم را سیاه کن
«گرداب می رباید و آبم نمی برد» (2)
این چندمین شبی است که خوابم نمی برد !
1- فروغ
2- فریدون مشیری

رضا عزیزی

Next entries »